باز لـــرزید ،

تمام جانم ،
با او لـرزید ،

با او که کودکش را ،
زیــــــــــــــــر آوار ،
جستجو می کرد ،
با او که صدای نفس های مادرش را ،
هنوز می شنیـــــد ،
با او که پــــــدر را ،
میان سنــــگ ها ،
جستجو می کرد ،

تمام روحم ،
جسمم ،
جانم ،
لرزید ،

دوبــاره آه ،
دوباره درد ،
دوباره بــــی کسی ،
دوباره عکس و قاب ،
دوباره رنــــــج و درد ،
دوباره زلـــــزله ،
دوباره لرز مرگ ،
دوباره نـــــام او ،
و او ،
و او ،
و او ،

دوباره کفن و دفن زندگــــــی ،
صدای یا خدا، خدای ،
کشورم ،

شنیدی؟

خدایا ،
قرار بود هر چه هست ،
در بــــــــــــم ،
تمامش کنی ،

این بود قرار مــا؟

چه ناتوانــم من ،
هنوز درک حکمتت را ندارم ،
گیـج می شوم ،
وقتی می بینم ،
روزی هزار بار می لرزیم ،

اما تو باز کافی نمیدانی ....
---------------------------------
تقدیم به آذری های خوبم ، که بی تاب لحظه های از دست دادن اند...
بی شک ما هم با شما لرزیدم

 

سفر حج برای چهارمین بار ..... !

دیشب گرسنه بود.....

          دختری که مرده بود.....

                      چه آسان به خاک پس دادیمش....

وهمسایه اش زیارتش قبول.....

دیشب ازسفررسید.......

         برای چهارمین بار...

                     مکه رفته بود!!!

همیشه تنهایی ... !!!

دروغ بگو ؛ تا باورت کنند....!

آب زیر کاه باش ؛ تا بهت اعتماد کنند....!!

بی غیرت باش ؛ تا آزاده حست کنند ....!!

خیانت هایشان را نبین ؛ تا کاری بهت نداشته باشند ....!!

کذب بگو ؛ تا عاشقت شوند........!!

هرچه نداری بگو دارم , هر چی داری بگو بهترینش را دارم ....!!

  اگر ساده ای؛

        اگر راست گویی ؛

                    اگر باوفایی؛

                       اگر با غیرتی؛

                             اگر یک رنگی؛

همیشه تنهایی ... !!!

منبع:رضوان نیوز

بیاندیش … نخند

 

بیاندیش … نخند


به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.


نخند!


به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.


نخند!


به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.


نخند!


به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.


نخند!


…به دستان پدرت،


به جاروکردن مادرت،


به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،


به راننده ی چاق اتوبوس،


به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،


به راننده ی آژانسی که چرت می زند،


به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،


به مجری نیمه شب رادیو،


به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،


به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،


به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،


به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،


به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،


به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،


به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،


به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلاممی گوید،


به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،


به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،


به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،


به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،


به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی

….نخند،نخند که دنیا ارزشش راندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!!


که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!!!


آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!


آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،


بارمی برند،


بی خوابی می کشند،


کهنه می پوشند،


جار می زنند


سرما و گرما می کشند،


وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده

چاقو

توزندگی به یه جایی میرسی که میفهمی رنج رانبایدامتدادداد.

بایدمثل چاقوکه چیزهارامیبرد و ازمیانشان میگذرد ازبعضی آدمابگذری وبرای همیشه تمامشان کنی

پول دارترین خانواده حال حاضر ایران


به حال خوبم توجه نکن

فتوشاپه!

بنی آدم اعضای یک پیکرند

بنی آدم اعضای یک پیکرند

 

معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چو شهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته کودکان
به لب نارسیده فراموش شد

سكوت كلاس غم آلوده را

صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش
بدین بی خبر بانگ ناگه گسست

بیا احمدک، درس دیروز را
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود
به جز آنچه دیروز آنجا شنفت

عرق چون شتابان سرشک یتیم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت،
بنی آدم اعضای یک پیکرند
وجودش به یکباره فریاد کرد،
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

 

تو کز ، کز ،تو کز وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم
بپائین بیفکند و خاموش شد

ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید درچشم او

چرا احمدِ کودنِ بی شعور،
معلم بگفتا به لحن گران
نخواند ی چنین درس سهل و روان ،
مگر چیست فرق تو با دیگران

عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی بیند آیا که دراین میان
بود فرق ما بین دار و ندار

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است

 

سخن های او را معلم برید
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی بس ستم دیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین،
که این پیک قلبی پر از کینه است

بمن چه که مادر زکف داده ای ؟
به من چه که دستت پر از پینه است
یکی پیش ناظم رود با شتاب
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین ، یادم آمد، دمی صبر کن
تامل ، خدا را ، تامل ، دمی

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی!

 


آی مــــــــــردم
 نیازمندان را دریابیم

زنگ

صفر را بستند "


تا ما به بیرون زنگ نزنیم


از شما چه پنهان


ما از درون زنگ زدیم!

 

امان ازمرفهین بی درد

واقعا آدم نمیدونه چی بگه .

 

تو این زمونه که اکثرا دنبال یه پناه گاهن که سنگ بهشون نخوره یا ماشین از روشون رد نشه اینا اینجوری زندگی میکنن.

 

واقعا این بود آرمان های ما ؟؟!! این بود کمک به هم نوع ؟؟!!‌لعنت به اینا

 

 

خدایا خودت کمک کن

 

 



 

لازم است گاهی

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟ لازم است گاهی از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟ لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه ‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟ لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟ لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟ لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟ و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت؟